-
تنها
یکشنبه 31 فروردینماه سال 1393 01:34
هر دوی ما یک نفر را تنها گذاشتیم اول تو مرا و سپس من خودم را ایلهان برک
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 11 بهمنماه سال 1392 20:16
ا ﮔﺮ ﻋﺎﺷﻖِ ﮐﺴﻲ ﺩﻳﮕﺮ ﺷﻮﻡ، ﺩﻳﮕﺮ ﻫﻤﺎﻧﻨﺪ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺩﻟﺘﻨﮓﺍﺕ ﻧﻤﻲﺷﻮﻡ! ﺣﺘﻲ ﺩﻳﮕﺮ ﮔﺎﻩ ﺑﻪ ﮔﺎﻩ ﮔﺮﻳﻪ ﻫﻢ ﻧﻤﻲﮐﻨﻢ ... ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﺟﻤﻼﺗﻲ ﮐﻪ ﻧﺎﻡ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺁﻧﻬﺎ ﺟﺎﺭﻱﺳﺖ، ﭼﺸﻤﺎﻧﻢ ﭘُﺮ ﻧﻤﻲﺷﻮﺩ … ﺗﻘﻮﻳﻢِ ﺭﻭﺯﻫﺎﻱِ ﻧﻴﺎﻣﺪﻧﺖ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﻭﺭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪﺍﻡ. ﮐﻤﻲ ﺧﺴﺘﻪﺍﻡ، ﮐﻤﻲ ﺷﮑﺴﺘﻪ.. ﮐﻤﻲ ﻫﻢ ﻧﺒﻮﺩﻧﺖ، ﻣَﺮﺍ ﺗﻴﺮﻩ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﺍﻳﻨﮑﻪ ﭼﻄﻮﺭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺧﻮﺏ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺷﺪ ﺭﺍ ﻫﻨﻮﺯ ﻳﺎﺩ ﻧﮕﺮﻓﺘﻪﺍﻡ، ﻭ ﺍﮔﺮ...
-
آشپزی
پنجشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1392 00:22
امروز آبگوشت پختم، این روزا زیاد آشپزی میکنم. مثل خانومای کدبانو هر روز اول میگردم تو یخچال و فریزر ببینم چی پیدا میشه و بعدش تصمیم میگیرم چی بپزم، اگه یخچال خالی باشه هم که مجبورم برم خرید. قبلشم میچرخم تو اینترنت، دستورای مختلف اون غذا رو پیدا میکنم و با هم مقایسه میکنم و یه دستور که به نظرم بهتر میاد رو...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 24 اسفندماه سال 1391 11:14
نگو که رفتهای ، نمیآیی بگو که دور رفتهای ، دیر میآیی ! ----------------
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 24 مهرماه سال 1391 12:58
از قدیم گفتن وبلاگ آدم مثل خونه اش میمونه ..دلم واسش تنگ شده بود واسه خونمون بیشتر.. دلم میخواد یه عالمه بنویسم..هزار تا حرف دارم، فقط خیلی تنبلم تو نوشتن و با تایپ فارسی صفحه کلیدم مشکل دارم. چنین دلایل پیچیده ای دارم برای ننوشتن!!!
-
نوروز مبارک!
دوشنبه 29 اسفندماه سال 1390 13:37
گر تو سبزی، سبزم گر تو شادی، شادم من ز شیرینی تو فرهادم! وطنم، ایرانم! عید آن روز مبارک بادم که تو آبادی و من آزادم!
-
دلتنگی
یکشنبه 11 دیماه سال 1390 23:57
در دلم زخمی است، نه به عمق یک چاه، یا بى کرانه گى یک آه به اندازه لانه ی پرنده کوچکیست که به آن سوی ساده گى پرید.
-
ورود با شکوه!
یکشنبه 19 دیماه سال 1389 22:18
تو این سفر که برگشته بودم خونه هرکی از من میپرسید اونجا چه جوریه؟ شروع میکردم به تعریف کردن که خیلی خوبه و هیچ کس به هیچ کس کار نداره و همه به آدم لبخند میزنند و از این حرفا! وقتی برگشتم توی فرودگاه دو تا مامور پلیس ایستاده بودند. ما ایرانیها هم که حقیقتا از پلیس جماعت میترسیم. سعی کردم لبخند بزنم و از کنارشون...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 19 دیماه سال 1389 21:42
به من گفتی که دل دریا کن ای دوست همه دریا از آن ما کن ای دوست دلم دریا شد و دادم به دستت مکش دریا به خون پروا کن ای دوست
-
عاشقانه!
شنبه 27 شهریورماه سال 1389 12:06
مامان من خیلی آدم احساساتیه. با چندتا از این نامه ها خام شده و میخوادبه جای تقاضای بازنشستگی یا انتقال یه یه مدرسه ی دخترانه دوباره بره به همین بچه موشهای عزیز درس بده.
-
ماهی سیاه کوچولو
شنبه 27 شهریورماه سال 1389 12:06
دایی نظام بهم گفت: خداحافظ ماهی سیاه کوچولو! وقتی برگشتی برام از دریا بگو. این حرف دایی رو خیلی دوست داشتم. ماهی سیاهه یه کم از دریا ترسید ولی الان داره سعی میکنه به آب دریا عادت کنه.
-
...
یکشنبه 7 شهریورماه سال 1389 03:20
اما دریغ که رفتن راز غریب زندگیست..
-
نترس!!
سهشنبه 15 تیرماه سال 1389 00:10
از قدیم گفتن از هر چی بترسی به سرت میاد... راست گفتن! از یه چیزی خیلی می ترسیدم و بدتر از اون اتفاق افتاد..اونقدر بد که هرگز تصور نمیکردم! حالا سعی میکنم یه جوری خودمو آروم کنم و از این روزا گذر کنم.. ولی یه چیزی رو خوب یاد گرفتم...اینکه دیگه از هیچی نترسم!
-
:(
یکشنبه 6 تیرماه سال 1389 21:17
نارنج بدجوری دلش گرفته...اونقدر ناراحته که نگو.. یه عالمه غصه داره. واسش دعا کنین این روزهای بد زودتر بگذره و یه روز خوب بیاد!!!
-
چقدر زود!
چهارشنبه 2 تیرماه سال 1389 10:54
حرفهای ما هنوز ناتمام تا نگاه میکنی: وقت رفتن است باز همان حکایت همیشگی! پیش از آنکه باخبر شوی لحظه عزیمت تو ناگزیر میشود آی.... ای دریغ و و حسرت همیشگی! ناگهان چقدر زود دیر میشود!
-
شنبه ی بد
شنبه 22 خردادماه سال 1389 06:58
شنبه روز بدی بود روز بی حوصلگی ! وقت خوبی که میشد... غزلی تازه بگی.
-
نیست تردید زمستان گذرد
پنجشنبه 20 خردادماه سال 1389 15:25
نیست تردید زمستان گذرد وز پی اش پیک بهار با هزاران گل سرخ بی گمان می آید...........
-
میتوان همچون عروسکهای کوکی بود
چهارشنبه 5 خردادماه سال 1389 20:46
میتوان یک عمر زانو زد با سری افکنده ، در پای ضریحی سرد میتوان در گور مجهولی خدا را دید میتوان با سکه ای ناچیز ایمان یافت میتوان در حجره های مسجدی پوسید چون زیارتنامه خوانی پیر میتوان چون صفر در تفریق و جمع و ضرب حاصلی پیوسته یکسان داشت میتوان چشم ترا در پیله ی قهرش دکمه ی بی رنگ کفش کهنه ای پنداشت میتوان چون آب در...
-
انتظار خبری نیست مرا
چهارشنبه 5 خردادماه سال 1389 20:42
چهارشنبه ای که منتظرش بودم رسید و اتفاقی که می خواستم نیفتاد..راستش ته دلم میدونستم خبری نمیشه ولی به هر حال خودمو دلخوش کرده بودم. انتظار حالت عجیبیه و بعدش ..
-
خجالت بکش
چهارشنبه 29 اردیبهشتماه سال 1389 22:45
با افسوس میگم قسمت آخر لاست دوشنبه ی آینده است و دیگه تموم میشه! هلیا نگاه عاقل اندر سفیهی کرد و گفت: خوب تموم بشه! خاله... به جای این کارها بشین یه کم کتاب بخون!!!!!
-
مدرسه ی موشها!
سهشنبه 28 اردیبهشتماه سال 1389 21:16
مادر زحمتکش من بعد از سالها خدمت صادقانه در مدسه ی دخترانه ای در روستای کلاته برفی تصمیم گرفت سال قبل از بازنشستگی منتقل مدرسه ای حوالی منزل بشود . اما متاسفانه از بد روزگار کلاس دوم دبستان پسرانه نصیبش شد. نمیدونم کتابهای نیکولا کوچولو رو خوندید یا از مدرسه ی موشها چیزی یادتون مونده یا نه؟ اما بدونید که کارهای نیکولا...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 اردیبهشتماه سال 1389 11:52
امروز تعطیله...خوشحالی که میتونی هر چقدر دلت خواست بخوابی! اما ساعت ۶ صبح یه دفعه احساس میکنی دیوار اتاقت داره خراب میشه. همسایه ی عزیز تصمیم گرفته خونه شو بکوبه و همین الان شروع به کار کرده. راستی زلزله چه قدر وحشتناکه ..
-
باور نمی کند، دل من مرگ خویش را
شنبه 25 اردیبهشتماه سال 1389 10:36
باور نمی کند، دل من مرگ خویش را نه، نه من این یقین را باور نمی کنم. تا همدم من است، نفسهای زندگی من با خیال مرگ دمی سر نمی کنم. آخر چگونه گل، خس و خاشاک می شود ؟ آخر چگونه، این همه رویای نو نهال نگشوده گل هنوز ننشسته در بهار می پژمرد به جان من و، خاک می شود ؟ در من چه وعده هاست در من چه هجرهاست در من چه دستها به دعا...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 25 اردیبهشتماه سال 1389 10:21
این چه رازیست که هر سال بهار با عزای دل ما می آید...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 19 اردیبهشتماه سال 1389 18:03
هی فلانی ! زندگی شاید همین باشد یک فریب ساده ی کوچک آنهم از دست عزیزی که تو دنیا را جز برای او وجز با او نمی خواهی ! آری ! آری ! زندگی باید همین باشد ! ( اخوان ثالث)
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 18 اردیبهشتماه سال 1389 13:01
تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم... دوست دارم؟ پس چرا همیشه به فکر رفتنم!!!!
-
قسمت
شنبه 18 اردیبهشتماه سال 1389 12:59
تا ببینیم قسمت چیه؟ اگه قسمتت باشه میشه.. حتما قسمت نبوده .. قسمت!! چه کلمه ی عجیبیه.. قسمت من ؟
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1389 21:37
هوا خیلی قشنگه...خیلی!
-
هی مترسک کلاه را بردار
سهشنبه 31 فروردینماه سال 1389 23:09
قطره قطره اگر چه آب شدیم ابر بودیم و آفتاب شدیم ساخت ما را همو که می پنداشت به یکی جرعه اش خراب شدیم هی مترسک کلاه را بردار ما کلاغان دگر عقاب شدیم ما از آن سودن و نیاسودن سنگ زیرین آسیاب شدیم گوش کن ما خروش و خشم تو را همچنان کوه بازتاب شدیم اینک این تو که چهره می پوشی اینک این ما که بی نقاب شدیم ما که ای زندگی به...
-
تعطیلات!!
دوشنبه 30 فروردینماه سال 1389 11:59
کلاس داشتم. یکی از شاگردهام بعد از 3 هفته تاخیر از تعطیلات نوروزی برگشته بود. گفتم: " کجا بودی؟ گفت:" بیمارستان بستری بودم. " برگه های بستری بیمارستانشو هم آورده بود. علت بستری : تیر خوردگی پرسیدم در حین ماموریت تیر خوردی؟ -چون توی شاگردهام کارمند نیروی انتظامی هم دارم- گغت نه خانوم...توی عروسی دختر...