تو این سفر که برگشته بودم خونه هرکی از من میپرسید اونجا چه جوریه؟ شروع میکردم به تعریف کردن که خیلی خوبه و هیچ کس به هیچ کس کار نداره و همه به آدم لبخند میزنند و از این حرفا!
وقتی برگشتم توی فرودگاه دو تا مامور پلیس ایستاده بودند. ما ایرانیها هم که حقیقتا از پلیس جماعت میترسیم. سعی کردم لبخند بزنم و از کنارشون ردّ بشم. اما مثل اینکه اینا روان شناسهای خوبی هم هستند. چون متوجه قیافهٔ غیر عادی من شدند و بهم گفتن بیار وسیلتو چک کنیم.
مثل وقتی که تو اتوبوسهای بین راهی ادماهای مشکوک و خلافکار رو میبرن پایین چنین حسی داشتم.
خیلی ترسیده بودم. توی ساکم پر بود از لواشک و قره قوروت و رب انار و نون سنگک خاش خاشی.
داشتم فکر میکردم چه جوری باید به انگلیسی توضیح بدم که مخلوط ذغال اخته و الوچهٔ جنگلی چیه!!
ماموره که انگار از دیدن این همه خوراکیای عجیب تعجب کرده بود یه نگاهی به من کرد تا ببینه بهم میاد اینهمه خوراکی رو بخورم یا نه. سرشو خاروند و گفت میتونی بری. بعد با مهربونی توضیح داد که ما به طور تصادفی بین مسافرا چند نفر رو انتخاب میکنیم و به من که از ترس عرق کرده بودم گفت مواظب باش میری بیرون سرما نخوری.
تو دلم گفتم به تو ربطی نداره و چند تا فحش هم بهش دادم البته باز هم توی دلم.
اخمهامو کردم تو هم و به راهم ادامه دادم و دیگه به هیچ پلیسی لبخند نزدم.