یه توصیه ی دوستانه: واسه بچه ها وبلاگ درست نکنید!
چرا؟
یه روز که خاله ی مهربونی شده بودم این کارو واسه هلیا انجام دادم..اولش خوب بود چون هلیا خیلی خوشحال شد و همش می خندید و یه عالمه بوس مجانی بهم داد.
مشکل از اینجا شروع شد که همون اول کار چند نفر واسش نظر گذاشتن و این برای هلیا خیلی جالب بود که کسانی که نمیشناخت واسش پیام گذاشتن. این بود که هلیا دیگه از پای کامپیوتر تکون نخورد. دستها به زیر چونه و زل زده بود به صفحه مانیتور و منتظر که نظرات جدید از راه برسه و هرچی ازش خواهش میکردم بذاره من کارامو انجام بدم نمی گذاشت. خلاصه تا شب از کار و زندگی افتادم و حق اعتراض هم نداشتم..
مشکل وقتی بزرگتر شد که وبلاگ هلیا مورد توجه قرار گرفت و کلی دوست پیدا کرد. اینجا بود که هلیا تصمیم گرفت که بی رحمانه هر اتفاقی که واسش می افته رو توی صفحه اش بنویسه. مثلا یه روز که نمیذاشت کارامو انجام بدم بهش گفتم : حالا که اذیتم میکنی وبلاگتو پاک میکنم تا راحت بشم.. بدو رفت یه کاغذ آورد و پست جدیدشو اینطور نوشت: خاله ی من خیلی نامرده! میخواد ویلاگ منو پاک کنه..شاید این آخرین مطلبی باشه که اینجا میگذارم...خداحافظ.
یا مثلا تهدید می کنه : اگر با من بازی نکنی توی وبلاگم مینویسم تا همه بفهمن چه خاله ی بدی هستی!! یا به حمید میگه حالا که همش منو هل میدی منم میرم تو وبلاگم مینویسم که چقدر منو کتک میزنی!!! (بیچاره دایی حمید) و بعد هم فقط با کلی خواهش و التماس و رشوه و شکلات میشه از تصمیمش منصرفش کرد
وقتی هم که میاد خونه ی ما منو از پای کامپیوتر بلند میکنه تا به وبلاگش سر بزنه یا پست جدید بگذاره.. .
خلاصه اینکه کلی خودمو گرفتار کردم.
اینکه زاده ی آسیایی رو میگن جبر جغرافیایی.....اینکه لنگ در هوایی، صبحونت شده سیگار و چایی....حکایت منه.
:(
دیروز حمید یکدفعه تصمیم گرفت بره تهران و خوشبختانه بلیط هم راحت گیرش اومد. زنگ زد خونه ژیلا واسه خداحافظی. هلیا گوشی رو برداشت و بی مقدمه گفت: دایی یه خبر خوب! فردا میام خونتون باهات فوتبال بازی کنم..حمید هم موند چی بگه.سریع جواب داد: من دارم میرم تهران..
هلیا عصبانی شد که من میگم میخوام بیا بازی اونوقت تو میگی میخوای بری تهران!
گوشیو گرفتم تا آرومش کنم: هلیا جون.. بیا اینجا.. قول میدم خودم باهات بازی کنم .
اینو که گفتم زد زیر گریه: نمیخوام..تو که فوتبال بلد نیستی..خلاصه حال همه رو گرفت و قطع کرد.
بابا گفت: این بچه تو خونه تنهاست. غصه میخوره..و دوباره بهش زنگ زد. اینبار هلیا سرحال و با دهان پر گوشیو برداشت.
بابا: هلیا جون..چیکار میکی عزیزم؟
هلیا: نهار میخورم...کباب
بابا: غصه نخوریا.. داییت زود برمیگرده
هلیا: ها؟ باشه ... و سریع رفت بقیه غذاشو بخوره.
نتیجه اینکه بچه گشنه بوده و دایی بهانه ..
حمید رو بردم فرودگاه..رفتم کلاس یوگا و اومدم خونه.
دیدم مامان و بابا دارن تلفنی با علیرضا و حمید حرف میزنن و بابا هی میگه: بچه ام نیست ، آبادی هم نیست.
البته این حرف بابا تازگی نداره و معمولا وقتی یکیمون نیستیم این حرفو میزنه.
مامان: حالا که حمید نیست، کی ظهرا میاد مدرسه دنبالم؟( هر روز من میرم!)
بابا: خونه بی آشیونه نباشه! بچه هام دو تاشون تهرانن..یکیشون تو نوفل لوشاتو! (محله ای در مشهد)..
میگم خوبه اینا بچه شونو نفرستادن آمریکا یا مثلا سربازی یا خدای نکرده به جبهه جنگ ..همینجا نزدیکه و اگه گفتین چند روز دیگه میاد؟
3 روز دیگه..
امروز اینترنت خیلی کند شده. مدام قطع و وصل میشه. e_mail هم که اصلا باز نمیشه.
منم که مثل این آدمای معتاد روزی 1000 بار چک میل میکنم و گوگل ریدرو میخونم، حسابی پکرم.
نمیدونم قبلا که اینترنت باز نبودم روزا و شبا چه کار میکردم؟ شما یادتون نیست؟
یه مدتی سریال باز شده بودم..اونموقع هم روز و شب نداشتم. هرجا که بودم مثل عقاب خودمو میرسوندم خونه و یک کله تا جایی که چشام یاری میکرد جلو میرفتم..به قسمتهای آخر که نزدیک میشدم بیشتر ملاحظه میکردم و کم کم تماشا میکردم. چون تموم شدن سریال واسه من مشابه تموم شدن ماده مخدر برای آدم معتاد بود.
اون وقتای دوم خرداد روزنامه باز بودم هرچی که پول داشتم میدادم به مطبوعات زنجیره ای که خوب به لطف خدا همشونو بستن و منم بی خیال شدم.
جوونتر که بودم هم عاشق فوتبال بودم. همه در و دیوارو پر از عکس آقایون محترم فوتبالیست کرده بودم و خوشبختانه خودم بعد از خداحافظی روبرتو باجو، رسما ازدنیای فوتبال کناره گیری کردم.
ولی این اینترنت لامصب که تموم شدنی نیست. اونم واسه من افراطی که فکر میکنم اگه یه لحظه اخبارو چک نکنم از دنیا عقب میفتم..حالا بازم خوبه دولت ما به فکره و خودش به مناسبتهای مختلف اینترنت رو قطع میکنه...دولت متشکریم!
چند روز پیش آیدین اومد خونمون. هلیا هم اینجا بود. هلیا به آیدین میگه آلو چون اول اسمش آ داره و آیدینم به هلیا میگه هلو چون اولش ه داره. حدود یه ربع هی به هم گفتن: آلو .... هلو ...بازی لوسی بود ولی به خودشون خوش میگذشت. بعد که یه عالمه با هم کل کل کردن حوصله اشون سر رفت و تصمیم گرفتن منم بازی بدن که بیشتر بهشون خوش بگذره. .هلیا به من گفت: تو نارگیل هستی! خیلی هم جدی گفت. چون این هلیا خانوم ما حرفش فصل الخطابه و کسی رو حرفش حرف نمیزنه. گفتم نارگیل دوس ندارم. یکم فکر کرد و گفت: پس نارنگی!..گفتم: نارنگی هم دوس ندارم ..میشه بذاری نارنج، هم ن داره هم ج مثل اسمم؟ گفت: نخیر! و به بازیش ادامه داد...خلاصه از ما اصرار و از او انکار. کلی خواهش کردم تا قبول کرد و در عوضش تا شب باید در نقش دختر هلیا، خواهر کوچکترش، مریض خانوم دکتر، مشتری آرایشگاه،شاگرد تنبل کلاس، مادر شاگرد تنبل، زلزله زده، اسیر جنگی و .... بازی میکردم.
حالا که تصمیم گرفتم وبلاگ بسازم و مونده بودم اسمشو چی بذارم یاد اسم نارنج افتادم که هم توش ن داره هم ج و هم ترشه و هم خوشبو.