هی مترسک کلاه را بردار

قطره قطره اگر چه آب شدیم
ابر بودیم و آفتاب شدیم
ساخت ما را همو که می پنداشت
به یکی جرعه اش خراب شدیم
هی مترسک کلاه را بردار
ما کلاغان دگر عقاب شدیم
ما از آن سودن و نیاسودن
سنگ زیرین آسیاب شدیم
گوش کن ما خروش و خشم تو را
همچنان کوه بازتاب شدیم
اینک این تو که چهره می پوشی
اینک این ما که بی نقاب شدیم
ما که ای زندگی به خاموشی
هر سوال تو را جواب شدیم
دیگر از جان ما چه می خواهی ؟
ما که با مرگ بی حساب شدیم  

 

محمد علی بهمنی

__________________


نظرات 4 + ارسال نظر
ژیلا پنج‌شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:16 ب.ظ

هی مترسک کلاه را بردار
ما کلاغان دگر عقاب شدیم

خیلی قشنگه

هلیا یکشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:13 ق.ظ

خاله سلام

دایی بزرگه یکشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:31 ب.ظ http://rod.blogfa.com

به یکی جرعه اش خراب شدیم !

آرزو شنبه 8 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:46 ق.ظ http://ey-kash.blogfa.com/

تو بالا و پائین زندگی می گن که آب دیده شدی اما این زندگی نفهمید که آب از سرمون گذشت!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد