دیروز حمید یکدفعه تصمیم گرفت بره تهران و خوشبختانه بلیط هم راحت گیرش اومد. زنگ زد خونه ژیلا واسه خداحافظی. هلیا گوشی رو برداشت و بی مقدمه گفت: دایی یه خبر خوب! فردا میام خونتون باهات فوتبال بازی کنم..حمید هم موند چی بگه.سریع جواب داد: من دارم میرم تهران..
هلیا عصبانی شد که من میگم میخوام بیا بازی اونوقت تو میگی میخوای بری تهران!
گوشیو گرفتم تا آرومش کنم: هلیا جون.. بیا اینجا.. قول میدم خودم باهات بازی کنم .
اینو که گفتم زد زیر گریه: نمیخوام..تو که فوتبال بلد نیستی..خلاصه حال همه رو گرفت و قطع کرد.
بابا گفت: این بچه تو خونه تنهاست. غصه میخوره..و دوباره بهش زنگ زد. اینبار هلیا سرحال و با دهان پر گوشیو برداشت.
بابا: هلیا جون..چیکار میکی عزیزم؟
هلیا: نهار میخورم...کباب
بابا: غصه نخوریا.. داییت زود برمیگرده
هلیا: ها؟ باشه ... و سریع رفت بقیه غذاشو بخوره.
نتیجه اینکه بچه گشنه بوده و دایی بهانه ..
حمید رو بردم فرودگاه..رفتم کلاس یوگا و اومدم خونه.
دیدم مامان و بابا دارن تلفنی با علیرضا و حمید حرف میزنن و بابا هی میگه: بچه ام نیست ، آبادی هم نیست.
البته این حرف بابا تازگی نداره و معمولا وقتی یکیمون نیستیم این حرفو میزنه.
مامان: حالا که حمید نیست، کی ظهرا میاد مدرسه دنبالم؟( هر روز من میرم!)
بابا: خونه بی آشیونه نباشه! بچه هام دو تاشون تهرانن..یکیشون تو نوفل لوشاتو! (محله ای در مشهد)..
میگم خوبه اینا بچه شونو نفرستادن آمریکا یا مثلا سربازی یا خدای نکرده به جبهه جنگ ..همینجا نزدیکه و اگه گفتین چند روز دیگه میاد؟
3 روز دیگه..
به حمید زنگ زدم ساعت 30/10 صبح خواب بود. بهش میگم مگه دیشب دیر خوابیدی ؟ میگه نه اتفاقا، فقط امروز بابا نبود که صبح زود بیدارم کنه . دلش برای خونه تنگ شده بود!
ای خدا..........
خاله به جای احساساتی ها باید به قول باباجی می نوشتی "خانواده خوشبخت"
راس میگی خاله
بابا تو که دست هر چی نویسنده است از پشت بستی دایی .جدا خوب می نویسی ها -ساده وروان ...و مپل خودت خوب و دوست داشتنی.
وقتی یکی نیست جای خالیش بیشتر احساس می شه D:
خدا رو شکر 3 روزه بوده !!!
اسفند دود کنید.